مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر
مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

حسنک کجایی؟

گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.


حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.

او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .

کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.

پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.

او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود

اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .

ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .

ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله  درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.

خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .

اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد...

پای شکسته

دل غـریــب مـــن از گــردش زمـــانــه گرفت

بـه یــاد غربــت زهــرا شبــی بـهانه گرفت

شبــانــه بــغـــض گلـــوگــیر مـن کـنار بقیع

شکست و دیده ز دل اشکِ دانه دانه گرفت

ز پـشـت پــنــجــره هــا دیـدگــان پـر اَشکم

سراغ مدفـن پـنـهـــان و بــی نشانه گرفت

نــشـان شـعـلــه و دود و نـــوای زهــــرا را

تـوان هـنــوز ز دیــوار و بـــام خـــانــه گرفت

مصیبتی است علی را که پیش چشمانش

عــدو امـیــد دلــش را بـــه تــــازیـانه گرفت

چـه گـفـت فـاطـمـه کـان گونـه بـا تأثر و غم

علــی مــراسم تـــدفـیــن او شبـانه گرفت

فـــراق فـاطــــمــه را بــوتــراب بـــــاور کرد

شبی کــه چوبــه تــابـوت را به شانه گرفت



 


واى اگرمادر زخانه پرکشى

ازغمت باباو مارا مى ‏کشى
اى گُل حیدر مرو
مادر اى مادر مرو
فاطمه یا فاطمه
بس‏که اى‏مادر شتابان‏ مى ‏روى
قاتل جان یتیمان مى ‏روى
کلبه را محزون مکن
دیده‏ها را خون مکن
فاطمه یا فاطمه
بیت وحى و ناله ‏هاى فاطمه
مرتضى و اشک و آه و زمزمه
یار حیدر کشته شد
بین خون آغشته شد
فاطمه یا فاطمه





اگه شکسته پای من گریه نکن عصای من

هرچه شکسته بنویس به پای گریه های من

اگه تمومه طاقتت نمونده روز راحتت

نگاه پر صداقتت غنیمته  برای من

آینه وشعمدون نمی خوام من لب خندون نمی خوام

هرچی که خندس مال تو هرچی غمه برای من

بخندو از خنده بگو از غم بازنده بگو

عمر بزرگوارتو تلف نکن برای من

عشق منو می خوای چیکار عذر وبهونه کم بیار

دوست ندارم که عاقبت تو بشکنی به جای من

باران

باران، قصیده واری

- غمناک -

آغاز کرده بود.

 

می خواند و باز می خواند،

بغض هزار ساله ی درونش را

انگار می گشود

اندوه زاست زاری خاموش!

ناگفتنی است...

این همه غم؟!

ناشنیدنی است!

***

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

گفتند: اگر تو نیز،

از اوج بنگری

                               خواهی هزار بار از اوج تلخ تر گریست!

****


ای عشق، شکسته ایم، مشکن ما را

اینگونه به خاک ره میفکن ما را

ما در تو به چشم دوستی می بینیم

ای دوست مبین به چشم دشمن ما را

ادامه مطلب ...