ما از خدای گم شده ایم او به جستجوست
چون ما نیازمنـد و گرفتـار آرزوست
گاهی به برگ لالــه نویسد پیــام خویش
گاهی درون سینــه مرغان به های و هوست
در نـرگـس آرمیـد که بینـد جمـال مـا
چندان کرشمـه دان که نگـاهش به گفتگوست
آهی سحرگهـی که زنـد در فـراق ما
بیرون و اندرون ،زبر و زیر و چارسوست
هنگامـه بسـت از پی دیـدار خاکیـی
نظاره را بهـانه تمـاشـای رنگ و بوست
پنهـان بـه ذره ذره و نـاآشنـا هنـوز
پیدا چو ماهتاب و به آغوش کاخ و کوست
درخاکـدان مـا گهـر زنـدگی گـم است
این گوهری که گم شدست ماییم یا که اوست؟!
بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم...
آنگه..... چه مژدهها که.. به بام سحر بریم
رود رونده سینه و سر میزند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم
لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون میخوریم باز که باش بپروریم...