مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر
مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

زهره منظومه زهرا



زهره منظومه زهرا حسین کشته ی افتاده به صحرا حسین

دست صبا زلف تورا شانه کرد بر سر نی خنده مستانه کرد

کیست لب خشک ترک خورده ات چشمه ای از زخم نمک خورده ات

روشنی خلوت شبهای من بوسه بزن بر تب لبهای من

تازغم غربت تو تب کنم یاد پریشانی زینب کنم

آه از آن لحظه که بر سینه ات بوسه نشاندند لب تیرها

آه از آن لحظه که بر پیکرت زخم کشیدند به شمشیرها

آه از آن لحظه که اصغر شکفت در هدف چشم کمانگیرها

آه از آن لحظه که سجاد شد هم نفس ناله زنجیرها

قم به حج رفته به حج رفته اند بی تو در این وادیه کج رفته اند

کعبه تویی کعبه بجز سنگ نیست آینه ای مثل تو بیرنگ نیست

آینه رهگزر صوفیان سنگ نصیب گذر کوفیان

کوفه دم از مهر و وفا میزدند شام تورا سنگ جفا میزدند

کوفه اگر آینه ات را شکست شام از این واعقه طرفی نبست

کوفه اگر تیغ وتبرزین شود شام اگر یکسره آذین شود

مرگ اگر اسب مرا زین کند خون مرا تیغ تو تضمین کند

آتش پردیس نبرد مرا تیغ اجل نیز نبرد مرا



40 حدیث نورانی درباره امام حسین (ع) در ادامه... ادامه مطلب ...

یا ابا عبد الله الحسین


قال رسول الله (ص): اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرَدُ اَبَداً.

براى شهادت حسین علیه السلام ، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمى شود. جامع احادیث الشیعه ، ج 12، ص 556 سلام بر آن آغشته به خون ، سلام بر آنکه (حُرمَتِ) خیمه گاهش دریده شد ، سلام بر پنجمینِ اصحابِ کساء ، سلام بر غریبِ غریبان، سلام بر شهیدِ شهیدان ، سلام بر مقتولِ دشمنان ، سلام بر ساکنِ کربلاء ، سلام بر آن کسى که فرشتگانِ آسمان بر او گریستند

باز این چه شورش است که در خلق عالم است

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو
کار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گویا طلوع می کند از مغرب آفتاب
کاشوب در تمامی ذرات عالم است
گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست
این رستخیز عام که نامش محرم است
در بارگاه قدس که جای ملال نیست



بقیه در ادامه....

ادامه مطلب ...

بغض

چشمهامان خسته است. گویى در غبار اوهام فرو رفته‏ایم. دستهاى لرزانمان در انتظار دامان ترحم است. و این گونه‏هاى خشکیده‏مان که در قحطى شبنم مى‏میرد! کاسه‏هاى گدایى احساسمان را بنگر که به خشکسالى معرفت دچار شده‏اند.



محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام
من همه تن انا الحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار، خسته ام

یا ایها النسان ما غرک بربک الکریم

یا ایها النسان ما غرک بربک الکریم؟

ای انسان چه چیزی تو رو نسبت به پروردگار کریمت مغرور کرده است؟

این سوال خداوند از انسان است که در قرآن آمده


ما چه جوابی به این سوال داریم؟

چرا بعضیها اینقدر مغرورن؟هم نصبت به بنده های خدا هم نصبت به خود خدا!


رَبَّنَا لاَ تُزِغْ قُلُوبَنَا بَعْدَ إِذْ هَدَیْتَنَا وَهَبْ لَنَا مِن لَّدُنک رَحْمَةً إِنَّک أَنتَ الْوَهَّابُ


بارالها، دل های ما را به باطل میل مده پس از آنکه به حق هدایت فرمودی و به ما از لطف خویش اجر کامل عطا فرما که همانا تویی بخشنده بی عوض و منت.


زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت  سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را 
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی به اکراه آورد دست از بغل بیرون 

که سرما سخت سوزان است نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت نفس کاین است ،پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای  منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور  منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این ،یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه  غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است

 

با من می آیی ؟؟!


 من و تو با هم می رویم خیالی ندارم اگر فردا خورشید ندرخشد
 خیالی ندارم اگر فردا چشمان من باز نشود
خیالی ندارم اگر تو هم خورشید فردا را نبینی اگر فردا چشمان تو هم باز نشود
 این تنها راه ممکن برای با هم بودن است  پیمان را بشکن !
 برای با هم بودن با من می آیی ؟؟!
 به دنیایی دیگر...

 


 تا نگاه می کنی :
 وقت رفتن است
 بازهم همان حکایت همیشگی !
 پیش از آنکه باخبر شوی
 لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
 آی ...
 ای دریغ و حسرت همیشگی !
 ناگهان
  چقدر زود
 دیر می شود !

مزاحم شما شدم
می دانم !
تنها چراغ را روشن می کنم،
 گلها را در گلدان می گذارم،
پنجره را باز می کنم
 و بعد می روم...

باغ قلبم لبریز از غم ها

عابد کنار برکه نشست!
دست هایش در آب بود که دید
آن سوی برکه،
زنی گلو و گلو بندش را به نمایش گذاشته است!
چشمانش را بست
در سکوت خواند:
دور شو!شیطان!
از من دور شو!
چشمانش را گشود،
زن ،صنوبری بود
گلوبندش ،
ماه..


یه ارزو...

پاییز بود و دلم تنها ... باغ قلبم لبریز از غم ها ...
شاخه های نازک یک درخت انار... بود منظره ی قاب این دل بی قرار ...
پاییز بود و وقت انار... لیک گویی که درخت نبود بیدار...
دِلکم هوس اناری داشت... در دلش آرزوی نگاری داشت ...
صبح یک روز پاییزی ... از درونِ قاب می رسید عطر دل انگیزی...

آری ،آری درختِ دل گل داد... یک شکوفه ی زیبا که بوی سیب می داد!...


غنچه ی ناز سیب بر درخت انار؟ ... شاید این مژدگانی من است ز فصل بهار...

اینک آن شکوفه ی سیب بر درخت انار... سرخ سیبی است که نمی فرو شمش به هزار ...

سیب سرخ من، تویی، ای فرشته ی دوست... باغ قلبم از محبت تو بهاروَش و نیکوست...


قلب بارانی

دیشب شب جمعه بود داشتم با خدا نجوا میکردم

خیلی دلم گرفته بود

کلماتی بر زبانم جاری شد که شبیه شعره

اینجا مینویسمش اسمشو گذاشتم قلب بارانی

این اولین شعری هست که مینویسم

البته اگه اسمشو بشه شعر گذاشت




قلب بارانی:

دلم پر است . باز اسمان دلم ابریست .باز هوای دلم بارانیست

با رعدوبرق غمت ؛ شانه هایم می لرزد

می وزد بادی سرد بر اسمان دلم

فرو می ریزد همچون ابشاری غم بر دلم

اندوهی سرد دیدگانی پر اشک غمی برچهره دلی پر ملال

با یاد تو ای اشنای غریب طوفانی میشود اسمان دلم

میکند باد گلها را از باغ دلم

جاری میشود سیلی بر دلم

سوگند به نامت ای دوست

ندهم بعد از این دل به کسی..

اشکهایم جاریست

باخودم میگویم :به جرم کدامین گناه و خطا ....

باز میگریم

همچنان باران می بارد

روی سخنم با خداست

الهی رهایم کن از این بند و بلا

رهایم کن

رها...


دل من

به کجا چنین شتابان ؟گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها به باران

برسان سلام ما را



بگذار مرا به حالت خویش با جان افسرده و دل ریش 
بگذار فرو بگیردم خواب کز هر طرفی همی وزد باد
بگذار به خواب اندر آیم کز شومی گردش زمانه 
یکدم کمتر به یاد آرم وآزاد شوم ز هر فسانه 
بگذار که چشم ها ببندد کمتر به من این جهان بخندد

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ، تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم
چون زمستان و خزان از پی هم می آیند من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟
بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم
ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!
طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم
ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم به سخنهای پریشان تو عادت بکنم !

ابر

یک تکه ابر خسته می‏خواهد ببارد. بر برگهای دفترم، تا می‏نویسم!

یک شاپرک بر خودنویسم می‏نشیند. وقتی ز درد شاپرکها می نویسم
با روی ماهت می‏شوم حالی به حالی. چون جزر و مد، پایین و بالا، می نویسم
گاهی دلم تنگ است گاهی شاد هستم. هم شادیم را، هم غمم را می‏نویسم
امشب ولی! آقا، دلم بدجور تنگ است. دلتنگم و تاصبح فردا می‏نویسم
امشب غزل در خودنویسم گیر کرده .روح مرا با عشق تو درگیر کرده
می‏خواهم امشب اندکی قرآن بخوانم .بر رو ح خود یاسین و الرحمن بخوانم
امشب غزل یا مثنوی! فرقی ندارد آن تکه ابر خسته می‏خواهد ببارد
امشب من و انبوه مشق و دست خسته .اصلا بگو یک کشتی در گل نشسته!
با اینکه آقا درس ما خیلی ضعیف است اما نگاه گرمتان خیلی لطیف است!
من از زبان شاپرکها می‏نویسم از انتظارقاصدکها می‏نویسم
آقا! نگاهم کن! اجازه! هر چه باشد،شاگرد اینجایم، در اینجا می‏نویسم
آقا اجازه! میز آخر جای دوریست!خط خورده شد هر چه در آنجا می‏نویسم
لب تر کنی، با دستهای ناتوانم تا صبح، مشق آب بابا می‏نویسم
از خاطرات زخمی بابای تشنه از غربت مردان تنها می‏نویسم
از موجهای خسته‏ی ساحل ندیده از اشکهای شور دریا می‏نویسم
اصلا براتان هر غروب پنج‏شنبه تا شامگاه جمعه،آقا می‏نویسم
جمعه؟! برای من همیشه روز خوبیست!از شادی آنروز زیبا می‏نویسم...!

امشب هوای من هوای شاعری نیست تمرین زنگ جمکران را می‏نویسم!





دارم آرزو می‌کنم

می‌خواهم از همین بین راه
از همین جایی که هیچ کس نیست
کمی از کناره‌ی دنیا راه بروم
از جاده‌های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم‌ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می‌خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم‌ترین ساعات ماه
گریه کنم
میخواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک‌تر به ماه

بمیرم...


آه باران
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟

باز هم بارانیم دلگیرم

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پائیز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم


اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم


اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده‌ایم


دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم



باز هم مستم باز هم بارانیم دلگیرم دریای من کجاست تا ببارم روی تنش تا ببارم از همیشه تا ابد
من دریا میخواهم من همه تن بارانم من مسافرم مسافری دلتنگ من دلتنگم مستم

من هستم

همه تن باران قطره قطره های غم میچکد از دل مستم امن را ترسی نیست از طوفان

دریای طوفانی را همه تن ارزویم تا ببارم ،دلتنگم بارانم باران دلتنگم مینوشم باز مثل همه ان شبهای دگر مینوشم تا ببارم گر نبارم هیچم پوچم نیستم اما چه سود همه دلم را کویر باریده ام
دریا را ارزو دارم دریا..............
دل من طوفان میخواهد تا ببارم تا که فریاد برکشم دل من دریا می خواهد
تا پر کشم دل من پرواز میخواهد
آسمان ابی و همراز میخواهد دل من تندر میخواهد طوفان میخواهد دریا میخواهد

دل من باریدن به دریا میخواهد

حسرت دیدار


آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست
سر بسته ماند بغض فرو خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« باد » مبادا گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست



تاکسی رخ ننماید زکسی دل نبرد دلبر ما دل ما برد و زما زخ ننمود

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله مرغ شباهنگ

در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام ای دوست وفادار تو هستم

بگذار بدانگونه وفادار بمیرم



باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردیِ در کوچه باران دارم
مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند
حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار مرا سوخت و او پیدا نیست
شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت..
.


تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت

دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است

کم بکن، کم گله، فریـاد زدن ممنوع است
بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابی‌ست کباب
دل ِ دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است
تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت
حـرفی از پیشه فرهـاد زدن ممنـوع است
بیـن ایـن قـــوم که از باکـرگی تـرشیـدند
حرفی از حجــله و دامـاد زدن ممنوع اسـت
شادی از منظــر این قوم گناهی‌ست بزرگ
بـزن آهنگ، ولی شـــاد زدن ممنوع است



من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم
خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم
من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم
من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم
قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم
حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم
یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک
در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم


ادامه مطلب ...

الهی


الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر مفتونی، و شادساز هر محزونی، در حکم، بی‌چرا، و در ذات بی‌چند، و در صفات بی‌چونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی، و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند، و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بی‌همتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسندنشین استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا ربّ دل پاک و جانِ‌ آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بی‌خود کن بی‌خود چو شدم زخود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت می‌دهند و برتر از آنی، و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی، موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی.


بقیه.... در ادامه                                فرازهایی از مناجات خواجه عبد الله انصاری


گفتم: خسته‌ام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره‌ کنی تمامه!
گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)
گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همه‌ی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)
گفتم: دلم گرفته

گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)


بقیه... در ادامه
به خواب بگو نیا به دیده ی من که امشب. جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت! ادامه مطلب ...

من آزرده‌دل



از برت دامن‌کشان ، رفتم ای نامهربان

از من آزرده‌دل ، کی دگر بینی نشان
ازمن دیوانه بگذر      بگذرای جانانه بگذر
هرچه بودی هرکه بودم

بی‌خبر رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو

جام دست این و آن شو

هرچه بودی هرکه بودم

بی‌خبر رفتم که رفتم

بعد از این ، ‌کن فراموشم که رفتم
دیگر ازدست تو می نمی‌نوشم که رفتم
 بادل زود آشنا ، گشتم از دامت رها
بی‌وفا رفتم که رفتم
من نگویم که به‌درد دل من گوش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست‌که‌این زمزمه خاموش‌کنید

------------------------------------------------                        

تا رسیدن به مقصد راه درازی در پیش است...

پاهایم یارای رفتن نمیدهند...

ولی باید رفت دیگر مجالی برای ماندن نیست...

باید رفت تا دور شویم از این سر در گمی...

باید رفت و به جان خرید گرد و غبار سفر را...

باید رفت و خط کشید بر همه ی آرزوهای محال...

بیشتر از این نباید به پای عشق سوخت...

             

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

میگن اگه وارد خانه ای شدی سلام بدی حتی اگه کسی هم نباشه به خودت سلام بده

خوب

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته

و اما بعد از سلام

چند وقتی هست دیگه رغبتی برای گذاشتن مطلب تو وبلاگم ندارم حتی خواستم وبلاگو پاکش کنم ولی . . .

دلیلش هم بماند

شاعر میگه

به جرم عشق توام میکشند ببین چه غوغایی است

تو نیز بر لب بام ای چه خوش تماشایی است

عشق هیچ معنایی ندارد! هرکسی در این دنیای بزرگ می‌تواند عاشق شود

عشقی راستین

اما عشق درون تو است و حسی شخصی تو. آنچه درون تو می‌گذرد برای دیگران هیچ معنی و اهمیتی ندارد. مهم آن چیزی است که انجام می‌دهی. رفتاری است که با آن‌هایی که دوست‌شان داری می‌کنی.


دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست


غم پنهانی

نبود آرامی به دل ناشادم

دهد این دل آخر به خدا بر بادم

ز چه با دست غم به بلا افتادم

ز چه بر گوش کس نرسد فریادم

نتوانم که بنالم ز پریشانی

به چه راهم بکشاند غم پنهانی

همه شب همه شب مستی مدهوشی

همه جا همه جا حسرت خاموشی

زدل رسوا به کجا بگریزم به کجا تنها به کجا بگریزم

ز  پریشانی به کجا رو آرم ز غم دنیا به کجا بگریزم

تا بلاکش باشم من در آتش باشم

به چه پایی بگریزم ز شرار دل

به چه صبری بنشینم به کنار دل

---------------------------------

تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ویران من
تا بهار زندگی آمد بیا آرام جان

تا نسیم از سوی گل آمد بیا دامن کشان

چون سپندم بر سر آتش نشان بنشین دمی

چون سرشکم در کنار بنشین نشان سوز نهان
 تا بهار دلنشین آمده سوی چمن

ای بهار آرزو بر سرم سایه فکن

چون نسیم نوبهار بر آشیانم کن گذر

تا که گلباران شود کلبه ویران من

بازآ ببین در حیرتم   بشکن سکوت خلوتم   چون لالهء تنها ببین    بر چهره داغ حسرتم
ای روی تو آیینه ام  عشقت غم دیرینه ام     باز آ  کنون در این بهار  سر را بنه بر سینه ام

السلام علیک یا علی ابن ابیطالب



آزادى از دیدگاه امام على(علیه السلام)

على امیر المؤمنین با خوارج در منتهى درجه آزادى و دموکراسى رفتار کرد.او خلیفه است و آنها رعیتش،هر گونه اعمال سیاستى برایش مقدور بود اما او زندانشان نکرد و شلاقشان نزد و حتى سهمیه آنان را از بیت المال قطع نکرد،به آنها نیز همچون سایر افراد مى‏نگریست.این مطلب در تاریخ زندگى على عجیب نیست اما چیزى است که در دنیا کمتر نمونه دارد.آنها در همه جا در اظهار عقیده آزاد بودند و حضرت خودش و اصحابش با عقیده آزاد با آنان روبرو مى‏شدند و صحبت مى‏کردند،طرفین استدلال مى‏کردند،استدلال یکدیگر را جواب مى‏گفتند.

بقیه ....در ادامه

ادامه مطلب ...

السلام علیک یا جواد الائمه



عیادت

امام جواد علیه السلام ، وقتی خبر بیماری کسی را می شنید، به عیادتش می شتافت و از او دلجویی می کرد.

روزی امام جواد علیه السلام به عیادت یکی از یاران خود رفت. وقتی در بالین او نشست، متوجه شد بیمار گریه می کند. حضرت فرمود: «ای بنده خدا! آیا از مرگ می ترسی؟ اگر چرک و کثافات تو را فرا گرفته و موجب ناراحتی شود و جراحات و زخمهای پوستی در بدن به وجود آید و بدانی که شستشوی در حمام، همه ناراحتیها وامراض را از بین می برد، آیا دوست داری وارد حمام شده و بدنت را بشویی و از زخمها و آلودگیها پاک شوی؟»

بیمار مقداری آرام شد و رو به امام کرد و گفت: البته که دوست دارم. امام فرمودند: «مرگ برای مؤمن همانند حمامی است که انسان را از تمام رنج ها و سختیها رهانیده و به سوی شادکامی می برد». بیمار از کلام امام آرام گرفت و عافیت و نشاط پیدا کرده، نگرانی‌اش از بین رفت.

بقیه...در ادامه

ادامه مطلب ...

دلم پر است



دلــم پُــر اسـت. فـضـا تـنـگ. کــوچــه غـمـنـاک اسـت

عــروس عـشــق بــه زیــر هـزارمــن خــاک اســت
 

نـه دسـت دوســت. نـه ره تــوشــه .و نـه روزنـــه ای
سـفـر بـه پـیــش و ره عـــاشـــقـی خـطـرنـاک اســت
 

بــه دخـــتــرم کــه دم از راه زد شـــبــی گـــفـــتـــم
کــه رســم ومــذهــب عــشــاق رزم بـیـبــاک اســـت
 

دعـــابـــده  بــــروم جــــســـت وجـــوی روزنــه ای
کــه چـشـم هـا بـه ره وقـلـب عـاشـقــان چــاک اسـت
 

طــلســم جـــاده ی بــن بــســت ســــد مــن نــشـــود
کـه عـشـق سـرکــش وچـابــکـسـوار وچـالاک اســت
 

هــجــوم عـــشـــق  زکـــف بــرده  اخــتــیــار مــرا
اگــرچــه کــاخ ســتــم  گــردنـش بــرافــلاک اســت
 

دعــابــده بــروم ســرنــهــم بــه مــســتـی عـــشـــق
در آن ســپــیــده کــه انــگــور در تــن تـــاک اســت

رجب

امام کاظم(علیه السلام) مى فرماید:

رجب، نام نهرى در بهشت است که از شیر سفیدتر و از عسل شیرین تر است; بنابراین هرکس یک روز از ماه رجب را روزه بدارد، خداوند از آن نهر به او خواهد نوشاند.

پیامبر خدا(صلى الله علیه وآله)مى فرماید:

بدانید که رجب، ماه خدا شعبان، ماه من و رمضان، ماه امت من است پس هرکس یک روز از رجب را روزه بدارد، مستحقّ رضوان الهى گردد و روزه اش غضب الهى را خاموش کند

امام صادق(علیه السلام) از پدران گرامیش از امام على(علیه السلام) نقل مى کند که آن حضرت فرمود:

هرکس به خاطر خدا در ماه رجب صدقه بدهد، خداوند وى را آنچنان اکرام فرماید که نه چشمى دیده و نه گوشى شنیده و نه بر قلب انسانى خطور کرده باشد.


... بقیه در ادامه ادامه مطلب ...

مرا چرخاندی

من که تسبیح نبودم تو مرا چرخاندی
مشت برمهره تنهایی من پیچاندی
مهر دستان تو دنبال دعایی می گشت
بارها دور زدی ذهن مرا گرداندی
ذکرها گفتی وبه گفته خود خندیدی
ازهمین نغمه تاریک مرا ترساندی
برلبت نام خدا بود،خدا شاهد ماست
بر لبت نام خدا بود ومرا رقصاندی
دست ویرانگر توعادت چرخیدن داشت
عادتت را به غلط چرخه ایمان خواندی
قلب صدپاره من مهره صد دانه نبود
تو ولی گشتی واین گمشده را لرزاندی
جمع کن رشته ایمان دلم پاره شده است
من که تسبیح نبودم تو چرا چرخاندی...؟!

دل پر خونم


هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد
زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد
آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد
من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد
گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد
در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد
کم نال، عراقی، زانک این قصه درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد
 

"فخرالدین عراقی"


ای دوست که دیدار فکندی به قیامت

جان بر سر حسرت دیدار کن دل
ای مونس دیرینه ی دل سوخته دریاب
تا چند سخن با در و دیوار کند دل
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
چو من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
عشقت آتشم به جان زد ، مهرت بر دلم نشان زد
دلتنگم زداغ تنهایی ، ز داغ تنهایی ، ز داغ تنهایی


شعله بیدار

می‌خواهم و میخواستمت، تا نفسم بود.
میسوختم از حسرت و عشق تو بسم بود.

عشق تو بسم بود، که این شعلهٔ بیدار
روشنگر شب های بلند قفسم بود.

آن بخت گریزنده دمی‌ آمد و بگذشت
غم بود، که پیوسته نفس در نفسم بود.

دست من و آغوش تو، هیهات، که یک عمر
تنها نفسی‌ با تو نشستن هوسم بود.

باﷲ، که بجز یاد تو، گر هیچ کسم هست
حاشا، که بجز عشق تو، گر هیچ کسم بود.

سیمای مسیحایی‌ اندوه تو، ای عشق
در غربت این مهلکه فریاد رسم بود.

لب بسته و پر سوخته، از کوی تو رفتم
رفتم، به خدا گر هوسم بود، بسم بود.

فریدون مشیری

خورشیدی ای شهید



می‌گذرد کاروان، روی گل ارغوان
قافله‌سالار آن، سرو شهید جوان
در غم این عاشقان، چشم فلک خون‌فشان
داغ جدیی به دل، آتش حسرت به جان
خورشیدی، تابیدی، ای شهید
در دل‌ها جاویدی، ای شهید
می‌گرید در سوگت آسمان
می‌سوزد در یادت شمع جان
چون روید لاله از خاک تو
یاد آرم از جان پاک تو
بنگر چون شد، دل‌ها خون شد زین آتش‌ها
از موج خون شد لاله‌گون دشت و صحرا
زین درد و غم گرید عالم، ای شهید ما
از این ماتم خون می‌گریم
ای یاران، ای یاران، سوزم از داغ غمی
داغ ظلم و ستمی
خون هر جانباز می‌دهد آواز
جان فدای وطنم، خاک ایران کفنم
ای دریغا، لاله ما
گشته گلگون، خفته در خون
خورشیدی، تابیدی، ای شهید
در دل‌ها جاویدی ای شهید
می‌گرید در سوگت آسمان
می‌سوزد در یادت شمع جان

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دلدادگان چون ساغر از  دلبر گرفتند

 از غیر دلبر دامن دلبر گرفتند

دادند جان تا در بر جانانه رفتند

دادند دل تا در بر دلبر گرفتند

پیمانه تردید بشکستند و این قوم

از دست حق جام می باور گرفتند

بر خواستند از بستر دنیای فانی

زان پس عروس عشق را در برگرفتند

رفتند یاران چابک سواران

سر مست از عشق خدا از سر گذشتند

 سرمشق از آن کشته بی سر گرفتند

بستند چشم از چشم و دست از دست شستند

این شیوه از عباس نام اور گرفتند

رفتند یاران چابک سواران

 نا خوانده علم آموزگار عشق گشتند

نا رفته مکتب درس بی دفتر گرفتند

 بهر نثار جان به قربانگاه رفتند

با حنجر خود بوسه از خنجر گرفتند

 از جان ودل یک یا علی گفتند و رفتند

جام ولا از ساقی کوثر گرفتند

رفتند یاران چابک سواران

برای شهادت این بنده دلسوخته دعا بفر مایید

الهم صلی علی محمد وال محمدو عجل فرجهم