خوشا آنان که الله یارشان بی
به حمد و قل هوالله کارشان بی
خوشا آنان که دائم در نمازند
بهشت جاودان بازارشان بی
قرآن که مومنین را می ستاید،می فرماید: «اَلَّذینَ هُم عَلَی صَلاتِهِم دائِمُون» [مومن] آنانی [هستند] که دایم در نماز و طاعت الهی عمر گذرانند.
* سوره ی مبارکه ی معارج آیه ی 23
از امام صادق علیه السلام سوال کردند که
چگونه آدمی می تواند دایم در نماز باشد؟
آدمی کسب و کار و زندگی و خواب دارد، یعنی چه که انسان دایما در نماز باشد؟
امام علیه السلام در جواب فرمودند: مراد این است کسانی که در همه حال به یاد او هستند
[به یاد خداوند هستند] و پیوسته وقف حق هستند،
حتی غذا که می خورند عندالله (در پیشگاه خدا)، بنده اند، بیدارند و متوجه اند.
این ها دایم در نمازند.
این شعر هم تقدیم به حضرت مهدی(عج):
چشم آلوده کجــا دیدن دلدار کجا
دل سرگشته کجـا وصــــف رخ یارکجا
قــصه عـشق من و زلــف تــو دیــدن دارد
نـرگـس مــسـت کـجا هــمـدلـی خـار کجا
کــاش در نافــله ات نام مرا هم بـبری
که دعای تو کجا عبد خطاکار کجا
در مورد نماز در ادامه...
تقدیم به روح باعظمت حضرت علی(ع)
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد میروم کز کف عنانم میرود
یا فاطمه الزهرا یا بنت محمد یا قره عین الرسول یا سیدتنا و مولاتنا
انا توجهنا و استشفعنا و توسلنا بک الی الله و قدمناک بین یدی
حاجاتنا یا وجیهة عند الله اشفعی لنا عند الله
سلام بر بی بی دو عالم
سلام بر پهلوی شکسته...
سلام بر چادری که به خاک افتاده...
سلام بر بقیع و مدینه
سلام بر دستانی که پیامبر با عشق به انها بوسه میزد
ای نور چشم رسول خدا ما را شفاعت فرما .
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
آنگه رسی به خویش که بیخواب و خور شوی
گر نورعشق حق به دل و جانت اوفتد
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
از پای تا سرت همه نور خدا شود
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
در دل مدار هیچ که دیگر زبر شوی
گر در سرت هوای وصال است حافظا
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به
آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که دربیشه
عشق
قهرمانان را بیدار کند
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی
مروارید
همچنان خواهم راند
نه به آبی ها دل خواهم بست
نه به
دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران
می
فشانند فسون از سر گیسوهاشان
همچنان خواهم راند
همچنان خواهم
خواند
دور باید شد دور
مرد آن شهر اساطیر نداشت
زن آن شهر به
سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آینه تالاری سرخوشی ها را تکرار نکرد
چاله
آبی حتی مشعلی را ننمود
دور باید شد دور
شب سرودش را خواند
نوبت
پنجره هاست
همچنان خواهم خواند
همچنان خواهم راند
پشت دریا ها شهری است
که در
آن پنجره ها رو به تجلی باز است
بام ها جای کبوترهایی است که به فواره
هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر شاخه معرفتی است
مردم
شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله به یک خواب لطیف
خاک
موسیقی احساس ترا می شنود
و صدای پر مرغان اساطیر می آید در باد
پشت دریاها شهری است
که در آن
وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و
روشنی اند
پشت دریا ها شهری است
قایقی باید ساخت
"سهراب سپهری"
بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند
گل نمیروید، چه غم گر شاخساری بشکند
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند
تختهسنگی زیر پای آبشاری بشکند
به وقت شب که همه مست خواب خوش باشند
من و تو و گریه های خون آلود
«ناشناخته بودن» یکی از معانی رایج غربت است. اگر معرفتی که شایسته و بایستهی شخصی است، وجود نداشته باشد، او را میتوان «غریب» دانست. به عنوان مثال، اگر مردم با پزشک ماهری زندگی کنند، ولی او را نشناخته و به کمالات و تخصص و ایمان و دلسوزی او آگاه نباشند و با او مثل یک فرد بیسواد برخورد کنند، اصطلاحاً به آن پزشک،«غریب» گفته میشود. از طرفی ممکن است مردم به تخصص و تعهد او آگاه شوند، ولی قدر او را نشناسند، و قلباً به او اعتقاد نداشته باشند، و در مقابل به پزشکان دیگری که این تعهد و تخصص را ندارند اعتماد کنند. در این صورت باز هم این پزشک «غریب» مانده است.
بقیه در ادامه مطلب......
ادامه مطلب ...با اشک زچشمانم بیرون شده بینائی
ای پادشه خوبان داداز غم تنهائیاین خسته مسکین را از لطف نما یاری
دلتنگی..
دوباره قلب زمین بهر آسمان تنگ است
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله النور بسم الله نور النور بسم الله نور علی نور بسم الله الذی هو مدبر الامور بسم الله الذی خلق النور من النور الحمد لله الذی خلق النور من النور و انزل النور علی الطور فی کتاب مسطور فی رق منشور بقدر مقدور علی نبی محبور الحمدلله الذی هو بالعز مذکور و بالفخر مشهور و علی السراء و الضراء مشکور و صلی الله علی سیدنا محمد و آله الطاهرین.
به نام خداوند بخشنده مهربان
به نام خدایی که نور است. به نام آفریدگاری که نور نور است. به نام پروردگاری که نور بر نور است به نام خداوندی که تدبیرگر کارهاست. به نام پروردگاری که نور را از نور آفرید. سپاس خداوندی را که نور از نور آفرید، نور[وحی] را بر کوه طور فرو فرستاد در کتابی نوشته شده، ورقی گشاده و اندازه ای معین بر پیامبری آراسته. سپاس خداوندی را که به سرفرازی یاد شده، به فخر و بزرگی شهره است و پنهان و آشکار مورد ستایش و سپاس قرار گرفته است; و پروردگار بر سرور ما محمد و خاندان پاکش درود فرستد.
روایت در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست
هیچ کس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانه تان آمده ام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمد تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد
- او فقط آمده بود از دل ما رد بشود-
تیشه برداشته ام ریشه خود را بزنم
شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و... مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود...
این بوی غربت است که می آید
بوی برادران غریبم
شاید بوی غریب پیرهنی پاره
در باد
نه!
این بوی زخم گرگ نباید باشد
من بوی بی پناهی را
از دور می شناسم!
بوی پلنگ زخمی را
در متن مه گرفته جنگل
بوی طنین شیهه ی اسبان را
در صخره های ساکت کوهستان
بوی کتان سوخته را
در مشام ماه
بوی پر کبود کبوتر را
در چاه
این باد بی قراری
وقتی که می وزد
دلهای سر نهاده ما
بوی بهانه های قدیمی
می گیرد
وزخمهای کهنه ی ما باز
در انتظار حادثه ای تازه
خمیازه می کشند
انگار بوی رفتن می آید!!!
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این بند و بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
ای دریغا رازداران یاد باد
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چوگل جویم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صدلشکراز خوبان به قصد دل کمین سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود
روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر
شوریده باز آید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
چتر
گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما
نگشت
دائماً یکسان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف
نهای ز اسرار غیب
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ارسیل
فنا بنیاد هستی برکند
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در
بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر
چه منزل بس خطرناک است و منزل بس بعید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان
غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
جمله میداند خدای
حالگردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار
تا بود وردت دعا
و درس قرآن غم مخور
یُریدون اَن یُطفئوا نورالله بافواههم ویَئبی الله الاّ اَن یُّتمَّ نوره ولوکَرِهَ الکافرون (آیه۳۲ سوره مبارکه توبه)
کافران می خواهند که نور الهی را به نفس تیره و گفتارجاهلانه خود خاموش کنند! وخدا نگذارد
تا آنکه نور خود را درمنتهای ظهور وحداعلاءِ کمال برساند هرچند کافران ناراضی ومخالف او باشند.
السلام علیک یانور الله الذی یهتدی به المهتدون
سلام برتو ای نور الهی که بوسیله آن هدایت می کند هدایت شوندگان را
درد عشقی کشیدهام که مپرس | زهر هجری چشیدهام که مپرس | |
گشتهام در جهان و آخر کار | دلبری برگزیدهام که مپرس | |
آن چنان در هوای خاک درش | میرود آب دیدهام که مپرس | |
من به گوش خود از دهانش دوش | سخنانی شنیدهام که مپرس | |
سوی من لب چه میگزی که مگوی | لب لعلی گزیدهام که مپرس | |
بی تو در کلبه گدایی خویش | رنجهایی کشیدهام که مپرس | |
همچو حافظ غریب در ره عشق | به مقامی رسیدهام که مپرس |
سبک بالان خرامیدند و رفتند |
مرا بیچاره نامیدند و رفتند |
سواران لحظه ای تمکین نکردند |
ترحم بر من مسکین نکردند |
سواران از سر نئشم گذشتند |
فغان ها کردم، اما برنگشتند |
اسیر و زخمی و بی دست و پا من |
رفیقان، این چه سودا بود با من؟ |
رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ |
جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ |
مرا این پشت، مگذارید بی پاک |
گناهم چیست، پایم بود در خاک |
اگر دیر آمدم مجروح بودم |
اسیر قبض و بست روح بودم |
در باغ شهادت را نبندید |
به ما بیچارگان زان سو نخندید |
رفیقانم دعا کردند و رفتند |
مرا زخمی رها کردند و رفتند |
رها کردند در زندان بمانم |
دعا کردند سرگردان بمانم |
شهادت نردبان آسمان بود |
شهادت آسمان را نردبان بود |
چرا برداشتند این نردبان را؟ |
چرا بستند راه آسمان را؟ |
مرا پایی به دست نردبان بود |
مرا دستی به بام آسمان بود |
تو بالا رفته ای من در زمینم |
برادر، روسیاهم، شرمگینم |
مرا اسب سپیدی بود روزی |
شهادت را امیدی بود روزی |
در این اطراف، دوش ای دل تو بودی! |
نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی! |
بگو اسب سپیدم را که دزدید |
امیدم را، امیدم راکه دزدید |
مرا اسب چموشی بود روزی |
شهادت می فروشی بود روزی |
شبی چون باد بر یالش خزیدم |
به سوی خانه ی ساقی دویدم |
چهل شب راه را بی وقفه راندم |
چهل تسبیح ساقی نامه خواندم |
ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست |
گمانم خانه ی ساقی همین جاست |
دلم تا دست بر دامان در زد |
دو دستی سنگ شیون را به سر زد |
امیدم مشت نومیدی به در کوفت |
نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت |
چه درد است این که در فصل اقاقی |
به روی عاشقان در بسته ساقی |
بر این در، وای من قفلی لجوج است |
بجوش ای اشک هنگام خروج است |
در میخانه را گیرم که بستند |
کلیدش را چرا یا رب شکستند؟! |
دعا کردند در زندان بمانم |
دعا کردند سرگردان بمانم |
من آخر طاقت ماندن ندارم |
خدایا تاب جان کندن ندارم |
دلم تا چند یا رب خسته باشد؟ |
در لطف تو تا کی بسته باشد؟ |
بیا باز امشب ای دل در بکوبیم |
بیا این بار محکم تر بکوبیم |
مکوب ای دل به تلخی دست بر دست |
در این قصر بلور آخر کسی هست |
بکوب ای دل که این جا قصر نور است |
بکوب ای دل مرا شرم حضور است |
بکوب ای دل که غفار است یارم |
من از کوبیدن در شرم دارم |
بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست |
مرا هر چند روی در زدن نیست |
کریمان گر چه ستار العیوب اند |
گدایانی که محبوب اند خوب اند |
بکوب ای دل، مشو نومید از این در |
بکوب ای دل هزاران بار دیگر |
دلا! پیش آی تا داغت بگویم |
به گوشت، قصه ای شیرین بگویم |
برون آیی اگر از حفره ی ناز |
به رویت می گشایم سفره ی راز |
نمی دانم بگویم یا نگویم |
دلا! بگذار، تا حالا نگویم |
ببخش ای خوب امشب، ناتوانم |
خطا در رفته از دست زبانم |
لطیفا رحمت آور، من ضعیفم |
قوی تر ازمن است، امشب حریفم |
شبی ترک محبت گفته بودم |
میان دره ی شب خفته بودم |
نی ام از ناله ی شیرین تهی بود |
سرم بر خاک طاقت سر نمی سود |
زبانم حرف با حرفی نمی زد |
سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد |
نگاهم خال، در جایی نمی کوفت |
به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت |
دلم در سینه قفلی بود، محکم |
کلیدش بود، دریاچه ی غم |
امیدم، گرد امیدی نمی گشت |
شبم دنبال خورشیدی نمی گشت |
حبیبم قاصدی از پی فرستاد |
پیامی بابلوری می فرستاد |
که می دانم تو را شرم حضور است |
مشو نومید، این جا قصر نور است |
الا! ای عاشق اندوه گینم |
نمی خواهم تو را غمگین ببینم |
اگر آه تو از جنس نیاز است |
در باغ شهادت باز، باز است |
نمی دانم که در سر، این چه سودا است! |
همین اندازه می دانم که زیبا است |
خداوندا چه درد است این چه درد است |
که فولاد دلم را آب کرده است |
مرا ای دوست، شرم بندگی کشت |
چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت |
زکوة و احسان را از فقیران (و هر چیز کوچک را حتی قرض را هم از محتاجان) منع کنند.«7»
در این سوره صفات و اعمال منکران قیامت که آنهابه خاطر تکذیب این روز:
« | در حدیثی از امام باقر (ع) امده است که: هرکس این سوره را در نمازهای فریضه و نافله اش بخواند خداوند نماز و روزه او راقبول میکند، و او را در برابر کارهائی که در زندگی دنیا از او سر زدهاست مورد محاسبه قرار نمیدهد. |
میروم گرچه دلی تنگ به جا می ماند
آینه می شکند سنگ به جا می ماند
زندگی زخمه ی مرگ است بر این تار وجود
با عبور است که آهنگ به جا می ماند
رود باید برود تا که به دریا برسد
آب اگر ماند از او ننگ به جا می ماند
مرد،آزاده اگر رفت از او یاد کنند
نه از آنکس که به نیرنگ به جا می ماند
من ویک عالمه افسوس که از حجم درد
با تنی خسته از این جنگ به جا می ماند
دل خورشید که در پرده شب می شکند
خطی از یک غم پر رنگ به جا می ماند
ساعت عمر اگر خواب بماند بی شک
رقص بیهوده ی آونگ به جا می ماند