می ﮔﻮیند بزﺭﮔﺘﺮﻳﻦ ﺷﮑﺴﺖ،
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ...
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد
ونسیمی خنک از حاشیه سبز پتو خواب مرا می روبد
بوی هجرت می آید
بالش من پر آواز پر چلچله ها ست
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت
من به اندازه یک ابر دلم میگیرد
شبی از شب ها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور چند ساعت راه است ؟
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند
سخن بی تــــــــو مگر جای شنیدن دارد؟
نفسم بی تــــــــو کجا نای دمیدن دارد؟
علت کوری یعقوب نبی معلوم است
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد…
خدایا! کژی ها و کاستی ها، پیراهنی از ننگ و نیستی بر تنم پوشانیده،
دوری از آغوش مهربان تو، مرا در لباسی از بیچارگی و سرگشتگی در آورده است.
سنگینی گناه،دلم رازیرگامهای سیاهش له می کندو نفسم را در تپش لحظه ها به شماره می اندازد.
ای آرزوی دل عاشقم!
ای امید دل شکسته ام! سراغ دلم را بگیر و از سنگینی و سیاهی گناه رهایش کن!
به خودت قسم، به بزرگی ات قسم، به مهربانی ات قسم ای مهربان!
جز تو دیگری را توان بر آن نیست و جز آغوش مهربان تو جایی برای بند زدن دل شکسته ام نمی یابم.
نگاهم کن که چه بی مقدار بر خاک نشسته ام و سر به دیوار خانه ات گذاشته ام.
در به رویم باز کن که اگر نگشایی، در دیگری به رویم باز نمی شود.
اگر ردم کنی سراغ که را بگیرم؟ کدام در را بکوبم؟ کجا بروم؟ به که شکایت کنم؟ چه بگویم. چه بخواهم؟
از ناکجای وجود بی مقدارم،
تا آستان بی کران کوی تو،
در میان سیلاب اشک...
پلی از نیاز می زدم. پلی از انتظار،....از غیبت تا ظهور
در تمنای نگاهت بی قرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را می شمارم تا بیایی
خاک لایق نیست تا به رویش پا گذاری
در مسیرت جان فشانم گل بکارم تا بیایی ....
"الهم صلی علی محمد وال محمد و عجل فرجهم"
شکـر ای کـریم سنـگ انداز...
می رهم از خویش و می مانم زخویش
هرچه برجا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دور و پنهان می شود ......
آنچه می خواهیم نیستیم وآنچه هستیم نمی خواهیم . آنچه دوست داریم، نداریم. و آنچه را داریم، دوست نداریم. وعجیب است هنوز امیدوار به فردایی روشن هستیم.ساعت ها را بگذارید بخوابند بیهوده زیستن نیازی به شمردن ندارد...
کودکی سیبی بود برشاخه احساس وجود
کودکی سرخ گلی بود در آن سوی بهار
کودکی بوته سرسبزی بود رسته در باغچه رویاها
کودکی خواندن شیوای قناری ها بود
کودکی چلچله ای بود پر از شوق سفر...
کودکی شیطنت ماهی سرخی بود در حوض حیات
کودکی بوسه نوشینی بود که من از لب های شیدایی دزدیدم
کودکی خوشه انگوری بود که من از تاک رفاقت چیدم
کودکی حرف قشنگی بود در جمله عمر... کودکی بیت لطیفی بود در شعر امید
کودکی نغمه زیبای شکوفایی بود... کودکی پاکی سرچشمه بیداری بود
کودکی بازی پروانه دل بود در آبی عطش ... کودکی رقص گل نیلوفر بود در آب
کودکی تابش پرتو های ایمان بود ... کودکی خنده شفاف دلی شادان بود
کودکی وصلت جادویی شب با مهتاب ... کودکی اوج هم آغوشی بیداری و خواب
کودکی رقص گل قاصدکی بود پر از شور و شتاب .. کودکی زمزمه ای دلکش و جان پرور بود
کودکی نرمی لالایی یک مادر بود
یاد ان دوره شیرین زکف رفته به خیر
یاد ان کودک در خاطره ها خفته بخیر
ناودانها شر شر باران بی صبری است
آسمان بی حوصله ، حجم هوا ابری است
کفشهایی منتظر در چارچوب در
کوله باری مختصر لبریز بی صبری است
پشت شیشه می تپد پیشانی یک مرد
در تب دردی که مثل زندگی جبری است
و سرانگشتی به روی شیشه های مات
بار دیگر می نویسد : " خانه ام ابری است "
بر چهره پر ز نور مهدی صلوات بر جان و دل صبور مهدی صلوات
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی، زکشتن مهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
چه جمعه ها که یک به یک غروب شد نیامدی
چه بغضها که در گلو رسوب شد نیامدی
خلیل آتشین سخن ؛ تبر به دوش بت شکن
خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی
برای ما که خسته ایم نه؛ ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی
تمام طول هفته را به انتظار جمعه ام
دوباره صبح؛ ظهر ؛ نه غروب شد نیامدی...
من یه شعری رو یه جا دیدم خیلیییی دلم رو سوزوندخیلیییییی اصلا هم خوشم نیومداز شعره..... اما دیدم واقعا همینه واقعیته...
نیا
نیا گل نرگس جهان که جای تو نیست.دو صد ترانه به لبها یکی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس که در زلال دلی..... ....... هزار آینه نقش و یکی ز خال تو نیست
نیا نیا گل نرگس به آسمان سوگند....... قسم به نام و نهادت دلی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس ز رنجمان تو مکاه.. ... کسی ز خلق و خلائق فدای راه تو نیست
نیا نیا گل نرگس بدان و آگه باش .........که جای سجده گه ما هنوز مال تو نیست
نیا نیا گل نرگس به مجلس ندبه ... .که ندبه ، ندبه خرقه است و پایگاه تو نیست
نیا نیا گل نرگس دعای عهد کجاست؟... نه این نماز جماعت به اقتدای تو نیست
نیا نیا گل نرگس به جان تشنه عشق.دعا دعای ظهور است ولی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس سقیفه ها برپاست ........ردای سبز خلافت ولی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس که چون علی تنها..... به فجر صبح ظهورت کسی کنار تو نیست
نیا نیا گل نرگس تو را به خاک بقیع ........که شهر ما نه مُهیای گامهای تو نیست
نیا
نیا گل نرگس به مادرت زهرا ...........کسی برای شهادت به کربلای تو نیست
نیا نیا گل نرگس نیا به دعوت ما ..............هزار نامه کوفی یکی برای تو نیست
نیا نیا گل نرگس فدا شوی مولا........... برای عصر عجیبی که خواستار تو نیست
روزگارم
بد نیست
تکه
نانی دارم ، خرده هوشی ، سر سوزن ذوقی
.
مادری
دارم ، بهتر از برگ درخت
.
دوستانی
، بهتر از آب روان
.
و
خدایی که در این نزدیکی است
:
لای
این شب بوها ، پای آن کاج بلند
.
روی
آگاهی آب ، روی قانون گیاه
.
من
مسلمانم
قبله
ام یک گل سرخ
.
جانمازم
چشمه ، مهرم نور
.
دشت
سجاده من
.
من
وضو با تپش پنجره ها می گیرم
در
نمازم جریان دارد ماه ، جریان دارد طیف
.
سنگ
از پشت نمازم پیداست
:
همه
ذرات نمازم متبلور شده است
.
من
نمازم را وقتی می خوانم
که
اذانش را باد ، گفته باشد سر گلدسته سرو
من
نمازم را ، پی (( تکبیرة الاحرام )) علف می خوانم
پی
(( قد قامت )) موج
.
کعبه
ام بر لب آب
کعبه
ام زیر اقاقی هاست
.
کعبه
ام مثل نسیم ، می رود باغ به باغ ، می رود شهربه شهر
((حجر الاسود )) من روشنی باغچه
است
.
اغوش بهشت است اغوش مادر
ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها و روز مادر مبارک
کلبه ای می سازم
پشت تنهایی شب، زیراین سقف کبود
که به زیبایی پرواز کبوتر باشد
چهارچوبش از عشق، سقفش از عطر بهار
رنگ دیوار اتاقش از آب
پنجره ای از نور، پرده اش از گل یاس..
عکس لبخند تو را می کوبم
روی ایوان حیاط
تا که هرصبح اقاقی ها را با تو سرشار کنم
همه دلخوشیم بودن توست
و چراغ شب تنهای من، نور چشمان تو است
کاشکی در سبد احساسم، شاخه ای مریم بود
عطر آن را با عشق
توشه راه گل قاصدکی می کردم
که به تنهایی تو سر بزند
تو به من نزدیکی و خودت می دانی
شبنم یخ زده چشمانم در زمستان سکوت
گرمی دست تو را می طلبد.
سراسر اسمان یک قفس است
که نمیدانم درش..
کدام ستاره؟
کدام ماه؟
کدام سیاره است..؟
سراسر زمین یک قفس است
که نمیدانم درش...
کدام کوه؟
کدام برکه؟
کدام خانه است...؟
سراسر زمین و اسمان یک قفس است
که نمیدانم درش.....
بگذریم
مراچه کار به در!
اینجا که دانه هست..
اب هم هست..
وقتی که قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود،
وقتی نمیتوانیم اشک هایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغض هایمان پشت سر هم میشکند ..
وقتی احساس میکنیم
بدبختیها بیشتر از سهممان است
و رنجها بیشتر از صبرمان ..
وقتی امیدها ته میکشد
و انتظارها به سر نمیرسد ...
وقتی طاقتمان تمام میشود
و تحمل مان هیچ ...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم
و مطمئنیم که تو
فقط تویی که کمکمان میکنی ...
آن وقت است که تو را صدا میکنیمو تو را میخوانیم ...
آن وقت است که تو را آه میکشیم
تو را گریه میکنیم ...
و تو را نفس میکشیم ...
وقتی تو جواب میدهی،
دانه دانه اشکهایمان را پاک میکنی ...
و یکی یکی غصهها را از دلمان برمیداری ...
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی
و دل شکستهمان را بند میزنی ...
سنگینی ها را برمیداری
و جایش سبکی میگذاری و راحتی ...
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی
و بیشتر از حجم لبهایمان، لبخند ...
خوابهایمان را تعبیر میکنی،
و دعاهایمان را مستجاب ...
آرزوهایمان را برآورده می کنی ؛
قهرها را آشتی میدهی
و سختها را آسان
تلخها را شیرین میکنی
و دردها را درمان
ناامیدی ها، همه امید میشوند
و سیاهیها سفید سفید ...
این روزها غم تو مرا میکشدحسین ... شب های ماتم تو مرا میکشدحسین
تا آن دمی که منتقم تو نیامده ست ... سرخی پرچم تو مرا میکشدحسین
از لحظهی ورودیه تا آخرین وداع... هر شب ، محرّم تو مرا میکشدحسین
هنگام پر کشیدن یاران یکی یکی ... اشک دمادم تو مرا میکشدحسین
داغ علی اصغر و عباس و اکبرت ... غمهای اعظم تو مرا میکشدحسین
از قتلگاه تو چه بگویم؟ حکایتِ ... انگشت و خاتم تو مرا میکشدحسین
بر نیزه در مقابل چشمان خواهری ... گیسوی درهم تو مرا میکشد حسین
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَبَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
نمیدونم چی شدکه....چن روز پیش رفتم سراغ البوم عکسهای قدیمی.
همینطور داشتم ورقش میزدم وآهی به سردی برف از روی دلتنگی می کشیدم
اخه هر عکسی یه خاطره ای برام داشت....
عکسهای عزیزانی که دیگه پیشم نبودن و فقط ازشون یه خاطره ای مونده بود...هی...
تا این که برخوردم به عکسهای خودم که مال 25 سال پیش بود
وای خییلی با مزه بودن وقتی دیدمشون کلی خوشحال شدم یه جورایی منو برد به زمان شیرین کودکی...زمانی که شیرین ترین لحظات زندگیم بود...
اسکنشون کردم یکم روتوششون کردم گذاشتم اینجا
چه ناگهان قشنگی !
و ناگهان دیدم ...که شکل کودکیم سرکشید از بن کوه
و شکل کودکیم روی شاخه های بلوط..و شکل کودکیم روی شانه های پدر
و شکل کودکیم عطر تازه ی شبدر
برای آنکه نوازش کند نگاهم را..
و گیوه ای رنگین
برای آنکه دلم را به جستجو ببرد.
و شکل کودکیم روی بام تابستان..تمام شب به سراغ ستاره ها می رفت
و مادرم هر صبح
مواظب من و خواب ستاره هایم بود....خروس صبح نمی دانست
همیشه سرزده می خواند...و هیچ فکر نمی کرد
که شکل کودکی من دوچرخه ای کم داشت...
این دوتا عکس مال زمانیه که
هنوز نمیتونستم راه برم یعنی یه ساله هم نبودم...وووووووووووی
،ای کاش کودک بودم تا از ته دل می خندیدم نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم ،ای کاش کودک بودم تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه همه چیز را فراموش می کردم
عکاس:ایرج"پاهای خودم توی رودخونه"
سوگند به روز وقتی نور می گیرد و به شب وقتی آرام می گیرد که من ، نه تو را رها کردهام و نه ، با تو دشمنی کردهام(ضحی ۱-۲)
افسوس که هر کس را به تو فرستادم تا به تو بگویم دوستت دارم و راهی پیش پایت بگذارم او را که مرا به سخره گرفتی. (یس۳۰)
و هیچ پیامی از پیام هایم به تو نرسید مگر از آن روی گردانیدی.(انعام ۴)
و با خشم رفتی و فکر کردی هرگز بر تو قدرتی نداشته ام(انبیا ۸۷)
و مرا به مبارزه طلبیدی و چنان متوهم شدی که گمان بردی خودت بر همه چیز قدرت داری. (یونس ۲۴)
و این در حالی بود که حتی مگسی را نمی توانستی و نمی توانی بیافرینی و اگر مگسی از تو چیزی بگیرد نمی توانی از او پس بگیری (حج ۷۳)
پس چون مشکلات از بالا و پایین آمدند و چشم هایت از وحشت فرو رفتند وتمام وجودت لرزید چه لرزشی، گفتم کمک هایم در راه است و چشم دوختم ببینم که باورم می کنی اما به من گمان بردی چه گمان هایی .( احزاب ۱۰)
تا زمین با آن فراخی بر تو تنگ آمد پس حتی از خودت هم به تنگ آمدی و یقین کردی که هیچ پناهی جز من نداری، پس من به سوی تو بازگشتم تا تو نیز به سوی من بازگردی ، که من مهربان ترینم در بازگشتن. (توبه ۱۱۸)
وقتی در تاریکی ها مرا به زاری خواندی که اگر تو را برهانم با من میمانی، تو را از اندوه رهانیدم اما باز مرا با دیگری در عشقت شریک کردی.(انعام ۶۳-۶۴)
این عادت دیرینه ات بوده است، هرگاه که خوشحالت کردم از من روی گردانیدی و رویت را آن طرفی کردی و هروقت سختی به تو رسید از من ناامید شدهای. (اسرا ۸۳)
آیا من برنداشتم از دوشت باری که می شکست پشتت؟ (سوره شرح ۲-۳)
غیر از من خدایی که برایت خدایی کرده است ؟ (اعراف ۵۹)
پس کجا می روی؟ (تکویر۲۶)