مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

با من می آیی ؟؟!


 من و تو با هم می رویم خیالی ندارم اگر فردا خورشید ندرخشد
 خیالی ندارم اگر فردا چشمان من باز نشود
خیالی ندارم اگر تو هم خورشید فردا را نبینی اگر فردا چشمان تو هم باز نشود
 این تنها راه ممکن برای با هم بودن است  پیمان را بشکن !
 برای با هم بودن با من می آیی ؟؟!
 به دنیایی دیگر...

 


 تا نگاه می کنی :
 وقت رفتن است
 بازهم همان حکایت همیشگی !
 پیش از آنکه باخبر شوی
 لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
 آی ...
 ای دریغ و حسرت همیشگی !
 ناگهان
  چقدر زود
 دیر می شود !

مزاحم شما شدم
می دانم !
تنها چراغ را روشن می کنم،
 گلها را در گلدان می گذارم،
پنجره را باز می کنم
 و بعد می روم...

باغ قلبم لبریز از غم ها

عابد کنار برکه نشست!
دست هایش در آب بود که دید
آن سوی برکه،
زنی گلو و گلو بندش را به نمایش گذاشته است!
چشمانش را بست
در سکوت خواند:
دور شو!شیطان!
از من دور شو!
چشمانش را گشود،
زن ،صنوبری بود
گلوبندش ،
ماه..


یه ارزو...

پاییز بود و دلم تنها ... باغ قلبم لبریز از غم ها ...
شاخه های نازک یک درخت انار... بود منظره ی قاب این دل بی قرار ...
پاییز بود و وقت انار... لیک گویی که درخت نبود بیدار...
دِلکم هوس اناری داشت... در دلش آرزوی نگاری داشت ...
صبح یک روز پاییزی ... از درونِ قاب می رسید عطر دل انگیزی...

آری ،آری درختِ دل گل داد... یک شکوفه ی زیبا که بوی سیب می داد!...


غنچه ی ناز سیب بر درخت انار؟ ... شاید این مژدگانی من است ز فصل بهار...

اینک آن شکوفه ی سیب بر درخت انار... سرخ سیبی است که نمی فرو شمش به هزار ...

سیب سرخ من، تویی، ای فرشته ی دوست... باغ قلبم از محبت تو بهاروَش و نیکوست...


قلب بارانی

دیشب شب جمعه بود داشتم با خدا نجوا میکردم

خیلی دلم گرفته بود

کلماتی بر زبانم جاری شد که شبیه شعره

اینجا مینویسمش اسمشو گذاشتم قلب بارانی

این اولین شعری هست که مینویسم

البته اگه اسمشو بشه شعر گذاشت




قلب بارانی:

دلم پر است . باز اسمان دلم ابریست .باز هوای دلم بارانیست

با رعدوبرق غمت ؛ شانه هایم می لرزد

می وزد بادی سرد بر اسمان دلم

فرو می ریزد همچون ابشاری غم بر دلم

اندوهی سرد دیدگانی پر اشک غمی برچهره دلی پر ملال

با یاد تو ای اشنای غریب طوفانی میشود اسمان دلم

میکند باد گلها را از باغ دلم

جاری میشود سیلی بر دلم

سوگند به نامت ای دوست

ندهم بعد از این دل به کسی..

اشکهایم جاریست

باخودم میگویم :به جرم کدامین گناه و خطا ....

باز میگریم

همچنان باران می بارد

روی سخنم با خداست

الهی رهایم کن از این بند و بلا

رهایم کن

رها...


دل من

به کجا چنین شتابان ؟گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو دوستی خدا را
چو ازین کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها به باران

برسان سلام ما را



بگذار مرا به حالت خویش با جان افسرده و دل ریش 
بگذار فرو بگیردم خواب کز هر طرفی همی وزد باد
بگذار به خواب اندر آیم کز شومی گردش زمانه 
یکدم کمتر به یاد آرم وآزاد شوم ز هر فسانه 
بگذار که چشم ها ببندد کمتر به من این جهان بخندد

پیش از آنی که به چشمان تو عادت بکنم باید ای دوست به هجران تو عادت بکنم
یا نباید به سرآغاز تو نزدیک شوم یا از آغاز به پایان تو عادت بکنم
بهتر آن است که چشم از تو بپوشم انگار ، تا به چشمان پشیمان تو عادت بکنم
چون زمستان و خزان از پی هم می آیند من چگونه به بهاران تو عادت بکنم ؟
بادبان می کشم و موج و خطر در پیش است باید ای عشق ، به طوفان تو عادت بکنم
ساده تر نیست در آغوش عطش جان بدهم تا به سرچشمه سوزان تو عادت بکنم ؟!
طاق و قحطی زده از مصر مرا راندی و نیست طاقت آنکه به کنعان تو عادت بکنم
ای دل غمزده دیری ست که عادت دارم به سخنهای پریشان تو عادت بکنم !

ابر

یک تکه ابر خسته می‏خواهد ببارد. بر برگهای دفترم، تا می‏نویسم!

یک شاپرک بر خودنویسم می‏نشیند. وقتی ز درد شاپرکها می نویسم
با روی ماهت می‏شوم حالی به حالی. چون جزر و مد، پایین و بالا، می نویسم
گاهی دلم تنگ است گاهی شاد هستم. هم شادیم را، هم غمم را می‏نویسم
امشب ولی! آقا، دلم بدجور تنگ است. دلتنگم و تاصبح فردا می‏نویسم
امشب غزل در خودنویسم گیر کرده .روح مرا با عشق تو درگیر کرده
می‏خواهم امشب اندکی قرآن بخوانم .بر رو ح خود یاسین و الرحمن بخوانم
امشب غزل یا مثنوی! فرقی ندارد آن تکه ابر خسته می‏خواهد ببارد
امشب من و انبوه مشق و دست خسته .اصلا بگو یک کشتی در گل نشسته!
با اینکه آقا درس ما خیلی ضعیف است اما نگاه گرمتان خیلی لطیف است!
من از زبان شاپرکها می‏نویسم از انتظارقاصدکها می‏نویسم
آقا! نگاهم کن! اجازه! هر چه باشد،شاگرد اینجایم، در اینجا می‏نویسم
آقا اجازه! میز آخر جای دوریست!خط خورده شد هر چه در آنجا می‏نویسم
لب تر کنی، با دستهای ناتوانم تا صبح، مشق آب بابا می‏نویسم
از خاطرات زخمی بابای تشنه از غربت مردان تنها می‏نویسم
از موجهای خسته‏ی ساحل ندیده از اشکهای شور دریا می‏نویسم
اصلا براتان هر غروب پنج‏شنبه تا شامگاه جمعه،آقا می‏نویسم
جمعه؟! برای من همیشه روز خوبیست!از شادی آنروز زیبا می‏نویسم...!

امشب هوای من هوای شاعری نیست تمرین زنگ جمکران را می‏نویسم!





دارم آرزو می‌کنم

می‌خواهم از همین بین راه
از همین جایی که هیچ کس نیست
کمی از کناره‌ی دنیا راه بروم
از جاده‌های تنها
که مردان بسیاری را گم کرد
مردانی که در محرم‌ترین ساعات عشق گریستند
و صدایشان در هیچ قلبی نپیچید
می‌خواهم در ماه ترین ایستگاه زمین
در محرم‌ترین ساعات ماه
گریه کنم
میخواهم کمی دورتر از شما
کمی نزدیک‌تر به ماه

بمیرم...


آه باران
ریشه در اعماق اقیانوس دارد شاید
این گیسو پریشان کرده بید وحشی باران
یا نه دریایی‌ست گویی واژگونه بر فراز شهر،
شهر سوگواران
هر زمانی که فرو می‌بارد از حد بیش
ریشه در من می‌دواند پرسشی پیگیر با تشویش
رنگ این شب‌های وحشت را، تواند شست آیا از دل یاران
چشم‌ها و چشمه‌ها خشکند، روشنی‌ها محو
در تاریکی دلتنگ، همچنان‌که نام‌ها در ننگ
هر چه پیرامون ما غرق تباهی شد
آه باران ای امید جان بیداران
بر پلیدی‌ها که ما عمری‌ست در گرداب آن غرقیم

آیا چیره خواهی شد؟

باز هم بارانیم دلگیرم

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم
ولی دل به پائیز نسپرده‌ایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترک خورده‌ایم


اگر داغ دل بود، ما دیده‌ایم
اگر خون دل بود، ما خورده‌ایم
اگر دل دلیل است، آورده‌ایم
اگر داغ شرط است، ما برده‌ایم


اگر دشنه دشمنان، گردنیم
اگر خنجر دوستان، گرده‌ایم
گواهی بخواهید، اینک گواه
همین زخم هایی که نشمرده‌ایم


دلی سر بلند و سری سر به زیر
از این دست عمری به سر برده‌ایم



باز هم مستم باز هم بارانیم دلگیرم دریای من کجاست تا ببارم روی تنش تا ببارم از همیشه تا ابد
من دریا میخواهم من همه تن بارانم من مسافرم مسافری دلتنگ من دلتنگم مستم

من هستم

همه تن باران قطره قطره های غم میچکد از دل مستم امن را ترسی نیست از طوفان

دریای طوفانی را همه تن ارزویم تا ببارم ،دلتنگم بارانم باران دلتنگم مینوشم باز مثل همه ان شبهای دگر مینوشم تا ببارم گر نبارم هیچم پوچم نیستم اما چه سود همه دلم را کویر باریده ام
دریا را ارزو دارم دریا..............
دل من طوفان میخواهد تا ببارم تا که فریاد برکشم دل من دریا می خواهد
تا پر کشم دل من پرواز میخواهد
آسمان ابی و همراز میخواهد دل من تندر میخواهد طوفان میخواهد دریا میخواهد

دل من باریدن به دریا میخواهد

حسرت دیدار


آواز عاشقانه ما در گلو شکست

حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه دل ما در گلو شکست
سر بسته ماند بغض فرو خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
« باد » مبادا گشت و « مبادا » به باد رفت
« آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم نا تمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغضم امان نداد و خدا ... در گلو شکست



تاکسی رخ ننماید زکسی دل نبرد دلبر ما دل ما برد و زما زخ ننمود

بگذار که در حسرت دیدار بمیرم
در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم
دشوار بود مردن و روی تو ندیدن
بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم
بگذار که چون ناله مرغ شباهنگ

در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب
در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم
می میرم از این درد که جان دگرم نیست
تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم
تا بوده ام ای دوست وفادار تو هستم

بگذار بدانگونه وفادار بمیرم



باز امشب هوس گریه پنهان دارم
میل شبگردیِ در کوچه باران دارم
مردم آن به که مرا مست و غزلخوان بینند
اشک در چشم من است و همه باران بینند
حال من حال نماز است و نماز اینجا نیست
شوق دیدار مرا سوخت و او پیدا نیست
شب و باران و نماز است و هم آواز قنوت
باقی مثنوی ام را بسرایم به سکوت..
.