مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر
مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

دلم گرفته است





شب و روز در فراغت زتو دور از که نالم

                                                   شده دل زغصه کوهی

                                                                                  شده تن زرنج کاهی

دلم گرفته است

و پنجره ، خوشبختی سبز درختان کهن را باور میکند روزها می گذرد و من خودم را از یاد برده ام

بیگمان اگر در آینه بنگرم ، موهای آشفته ام مرا می ترساند

چه روزهایی چه روزهایی که من در آینه زیسته ام چه روزهایی که من در آینه خندیده ام و چه روزهایی که من در آینه گریسته ام

و امروز آینه ، سفر ، تنهایی ...

چقدر خسته ام

 و وهم تنهایی مرا به سوی پنجره می کشاند

این مردمان باشتیاق چه چیز است که اینگونه پرشتاب در گذرند

کدام وسوسه ذهنشان را چنین بخود داشته است

که پنجره را از یاد برده اند چه روزهایی ... چه روزهایی ...

دلم میخواهد بنشینم و برای روزهایی که رفته است

برای روزهایی که دیگر باز نخواهند گشت

بیقرار و کودکانه

گریه کنم


نظرات 1 + ارسال نظر
آیشن چهارشنبه 15 تیر 1390 ساعت 15:29

عالی نوشتی ...دقیقا این مردمان باشتیاق چه چیز است که اینگونه پرشتاب در گذرند؟!

کدام وسوسه ذهنشان را چنین بخود داشته است؟!

که پنجره را از یاد برده اند چه روزهایی ... چه روزهایی در آیینه همچو دیوانه خندیده ام..

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد