مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر
مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

مرا به ساحل باران ببر دلم تنگ است

حسبنا الله و نعم الوکیل نعم المولی و نعم النصیر

تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت

دل من حوصله کن، داد زدن ممنوع است

کم بکن، کم گله، فریـاد زدن ممنوع است
بیـن این قـوم که هـر کـار ثوابی‌ست کباب
دل ِ دلسوختـه را باد زدن ممنـوع است
تیشه بر ریشه فرهـاد زدن شیـرین اسـت
حـرفی از پیشه فرهـاد زدن ممنـوع است
بیـن ایـن قـــوم که از باکـرگی تـرشیـدند
حرفی از حجــله و دامـاد زدن ممنوع اسـت
شادی از منظــر این قوم گناهی‌ست بزرگ
بـزن آهنگ، ولی شـــاد زدن ممنوع است



من هم شبی به خاطره تبدیل می‌شوم
خط میخورم زهستی و تعطیل می‌شوم
من هم شبی به خواب زمین میروم فرو
بر دوش خاک حامله تحمیل می‌شوم
من هم شبی قسم به خدا مثل قصه‌ها
با فصل تلخ خاتمه تکمیل می‌شوم
قابیل مرگ، نعش مرا میکِشَد به دوش
کم کم شبیه قصه هابیل می‌شوم
حک میکند غروب مرا شاعری به سنگ
از اشک و آه و خاطره تشکیل می‌شوم
یک شب شبیه شاپرکی میپرم ز خاک
در آسمان به آیینه تبدیل می‌شوم


ادامه مطلب ...

الهی


الهی! تو آنی که از احاطت اوهام بیرونی، و از ادراک عقل مصونی، نه مُدرَک عیونی، کارساز هر مفتونی، و شادساز هر محزونی، در حکم، بی‌چرا، و در ذات بی‌چند، و در صفات بی‌چونی.
الهی! در جلال، رحمانی، در کمال، سبحانی، نه محتاج زمانی، و نه آرزومند مکانی، نه کسی به تو ماند، و نه به کسی مانی، پیداست که در میان جانی، بلکه جان زنده به چیزی است که تو آنی.
الهی! یکتای بی‌همتایی، قیّوم توانایی، بر همه چیز بینایی، در همه حال دانایی، از عیب مصفّایی، از شریک مبرّایی، اصل هر دوایی، داروی دلهایی، شاهنشاه فرمانفرمایی، معزّز به تاج کبریایی، مسندنشین استغنایی، به تو رسد ملک خدایی.
الهی! نام تو، ما را جواز، مهر تو، ما را جهاز، شناخت تو، ما را امان، لطف تو، ما را عیان.
الهی! ضعیفان را پناهی، قاصدان را بر سر راهی، مؤمنان را گواهی، چه عزیز است آن کس که تو خواهی.
یا ربّ دل پاک و جانِ‌ آگاهم ده آه شب و گریه سحرگاهم ده
در راه خود اول زخودم بی‌خود کن بی‌خود چو شدم زخود به خود راهم ده
الهی! از نزدیک نشانت می‌دهند و برتر از آنی، و دورت پندارند و نزدیکتر از جانی، تو آنی که خود گفتی، و چنان که خود گفتی، آنی، موجود نفسهای جوانمردانی، حاضر دلهای ذاکرانی.


بقیه.... در ادامه                                فرازهایی از مناجات خواجه عبد الله انصاری


گفتم: خسته‌ام
گفت: "لاتقنطوا من رحمة الله" از رحمت خدا ناامید نشید (زمر/53)
گفتم: انگار، مرا فراموش کرده ای!
گفت: "فاذکرونی اذکرکم" منو یاد کنید تا یاد شما باشم (بقره/152)
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟
گفت: "و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا" تو چه می‌دانی! شاید موعدش نزدیک باشه (احزاب/63)
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِِِ کوچک، خیلی دوره! تا آن موقع چه کار کنم؟
گفت: "واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله" کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم کند (یونس/109)
گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و ظرف صبرم کوچک است... یک اشاره‌ کنی تمامه!
گفت: "عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم" شاید چیزی که تو دوست داری، به صلاحت نباشه (بقره/216)
گفتم: "انا عبدک الضعیف الذلیل..." اصلا چطور دلت میاد؟
گفت: "ان الله بالناس لرئوف رحیم" خدا نسبت به همه‌ی مردم (نسبت به همه) مهربان است (بقره/143)
گفتم: دلم گرفته

گفت: "بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا" (مردم به چی دلخوش کردن؟!) باید به فضل و رحمت خدا شاد باشند (یونس/58)


بقیه... در ادامه
به خواب بگو نیا به دیده ی من که امشب. جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت! ادامه مطلب ...

من آزرده‌دل



از برت دامن‌کشان ، رفتم ای نامهربان

از من آزرده‌دل ، کی دگر بینی نشان
ازمن دیوانه بگذر      بگذرای جانانه بگذر
هرچه بودی هرکه بودم

بی‌خبر رفتم که رفتم
شمع بزم دیگران شو

جام دست این و آن شو

هرچه بودی هرکه بودم

بی‌خبر رفتم که رفتم

بعد از این ، ‌کن فراموشم که رفتم
دیگر ازدست تو می نمی‌نوشم که رفتم
 بادل زود آشنا ، گشتم از دامت رها
بی‌وفا رفتم که رفتم
من نگویم که به‌درد دل من گوش کنید

بهتر آن است که این قصه فراموش کنید

عاشقان را بگذارید بنالند همه
مصلحت نیست‌که‌این زمزمه خاموش‌کنید

------------------------------------------------                        

تا رسیدن به مقصد راه درازی در پیش است...

پاهایم یارای رفتن نمیدهند...

ولی باید رفت دیگر مجالی برای ماندن نیست...

باید رفت تا دور شویم از این سر در گمی...

باید رفت و به جان خرید گرد و غبار سفر را...

باید رفت و خط کشید بر همه ی آرزوهای محال...

بیشتر از این نباید به پای عشق سوخت...

             

دور مجنون گذشت و نوبت ماست

میگن اگه وارد خانه ای شدی سلام بدی حتی اگه کسی هم نباشه به خودت سلام بده

خوب

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته

و اما بعد از سلام

چند وقتی هست دیگه رغبتی برای گذاشتن مطلب تو وبلاگم ندارم حتی خواستم وبلاگو پاکش کنم ولی . . .

دلیلش هم بماند

شاعر میگه

به جرم عشق توام میکشند ببین چه غوغایی است

تو نیز بر لب بام ای چه خوش تماشایی است

عشق هیچ معنایی ندارد! هرکسی در این دنیای بزرگ می‌تواند عاشق شود

عشقی راستین

اما عشق درون تو است و حسی شخصی تو. آنچه درون تو می‌گذرد برای دیگران هیچ معنی و اهمیتی ندارد. مهم آن چیزی است که انجام می‌دهی. رفتاری است که با آن‌هایی که دوست‌شان داری می‌کنی.


دل سراپرده محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه محبت اوست